کد مطلب:188445 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:224

عابد بزرگ سؤال های خود را به این ترتیب مطرح کرد
1- این بنده خدا بگو بدانم آن ساعتی كه ته از شب است و ته از روز چه ساعت است، حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود آن ساعت از اول اذان صبح تا اول طلوع آفتاب است.

2- عابد گفت دوم اگر آن ساعت نه از شب است نه از روز پس چه ساعتی است؟ امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود آن ساعت از ساعت های بهشت است، در این ساعت بیماران شفا می یابند و گرفتارها از گرفتاری نجات پیدا می كنند خداوند این ساعت را برای آنان كه در فكر روز قیامت و حساب و كتاب الهی هستند لحظاتی خوش و شیرین قرار داده، و به عكس كور دلان و تیره بختان از صفای این ساعت محرومند و در خواب بی خبری و غفلت هستند.

عابد بزرگ از بیانات شیوا و شیرین امام قانع شد، و بلند گفت آنچه گفتی صحیح است

3- اكنون سؤال دیگر من این است بگو بدانم شما می گویید وقتی كه اهل بهشت به بهشت رفتند در بهشت انواع غذاها را كه می خورند، دیگر مدفوع و ادرار ندارند آیا چنین موضوعی در دنیا نظیر دارد؟

امام محمد باقر (علیه السلام) آری نظیر در دنیا بچه ای است كه در رحم مادر است آنچه می خورد جزء بدن او می شود دیگر مدفوع و ادرار ندارد.



[ صفحه 49]



عابد بزرگ گفت كاملا درست گفتی اكنون باز من سؤال می كنم یا تو سؤال می كنی، حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود آنچه می خواهی بپرس، عابد بزرگ به مسیحیان حاضر رو كرد و گفت این شخص بسیاری از مسائل را می داند، سپس رو به امام كرد و گفت تو گفتی من از علماء اسلام نیستم؟

ولی اكنون معلوم می شود كه از علماء اسلام هستی امام فرمود من گفتم از بی سوادان نیستم.

4- عابد بزرگ چهارم بگو بدانم شما می گویید در بهشت درختی هست به نام درخت طوبا دارای میوه های گوناگون هر چه بهشتیان از آن می خورند از آن چیزی كم نمی شود آیا چنین موضوعی در دنیا نظیر دارد؟

امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود آری مثل آن در دنیا چراغ است كه هر چه چراغ ها دیگر به وسیله آن روشن می كنند از او كم نمی شود.

عابد بزرگ كه از بسیاری علم و اطلاعات امام در تعجب فرو رفته بود خود را جمع و جور كرد و با تندی به حاضران گفت اكنون یك سؤال از ایشان بپرسم حتما نتواند جواب آن را بدهد. سپس رو به آن حضرت كرد و گفت:

5- سؤال پنجم به من خبر بده از دو نفر شخصی كه از یك مادر در یك ساعت دو قلو به دنیا آمدند و هر دو در یك ساعت مردند اما یكی از آنها در وقت مردن پنجاه سال داشت دیگری صد و پنجاه، آن ها چه كسانی بودند و قصه آن و قصه آنها چیست؟

حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود: این دو نفر دو برادر بودند به نام عزیر و عزر، این دو در یك روز از مادر متولد شدند و با هم سی سال زندگی كردند پس



[ صفحه 50]



از سی سال روزی عزیر از دهی عبور كرد و دید كه آن ده خراب شده و مردم آن ده مرده اند وقتی استخوان های پوسیده مردم را دید، در فكر و خیال افتاد كه چگونه خداوند آن استخوان های پوسیده را در روز قیامت دوباره بر می گرداند و زنده می كند. همین فكر باعث شد كه خداوند به او كه پیغمبر است بفهماند كه این كار برای خدا آسان است خداوند در همان جا روح او را قبض كرد او مرد بدنش به زمین افتاد و پس از مدتی استخوان هایش پوسید صد سال از این جریان گذشت خداوند او را زنده كرد و توسط فرشته ای از او پرسید چقدر خوابیده ای گفت یك روز یا چند ساعت فرشته به او گفت تو اشتباه می كنی تو صد سال است كه در این جا خوابیده ای او به این ترتیب به دنیا برگشت و یقین كرد كه معاد و روز قیامت حق است آنگاه 20 سال دیگر با برادرش عزر در این دنیا عمر كرد و سپس در یك ساعت و یك روز او و برادرش با هم از دنیا رفتند در نتیجه عزیر پنجاه سال در دنیا عمر كرد و برادرش عزر صد سال عمر كرد.

6- ششم، سپس عابد بزرگ سؤال آخر چنین مطرح كرد پدر و پسری هر دو زنده اند اما پسر 70 سال بزرگتر از پدر است این چگونه می شود؟ حضرت امام محمد باقر (علیه السلام) فرمود: این همان عزیر پیغمبر است كه وقتی در سی سالگی به خواست خداوند به مردگان پیوست در آن وقت همسرش حامله بود و پسری از او به دنیا آمد وقتی كه عزیر پس از صد سال زنده شد در دنیا سی سال عمر كرده ولی پسرش صد سال داشت در نتیجه پسرش هفتاد سال از پدر بزرگتر بود.



[ صفحه 51]



عابد از جواب های فوری و صحیح امام باقر (علیه السلام) آن چنان در تعجب و فكر فرو رفت كه ناگهان حاضران دیدند عابد از هوش رفته است. پس از لحظاتی به هوش آمد و از اصل و نصب امام باقر (علیه السلام) سؤال كرد، حضرت باقر (علیه السلام) نسب خود را بیان داشت.

عابد بزرگ رو به مسیحیان كرد و گفت من تاكنون شخصی را عالمتر از این آقا ندیده ام تا این مرد در شام است هر سؤال دارید از او بپرسید دیگر سراغ من نیایید و مرا به عبادتگاهم ببرید [1] .

بعضی نقل می كنند آن عابد قبول اسلام كرد و حاضران نیز به پیروی از او مسلمان شدند و به این ترتیب امام باقر (علیه السلام) در تبعیدگاه خود در یك جلسه جمعی از كشیشان و روحانیون بزرگ مسیحی را به اسلام جذب نمود.

جاسوسان مخصوص هشام گزارش می دهند.

ماجرای ملاقات امام باقر (علیه السلام) با راهب را به هشام گزارش دادند بعضی نقل می كنند هشام از ترس آنكه مبادا مردم شام كم كم به عظمت مقام امام باقر (علیه السلام) پی ببرند دستور داد آن حضرت را زندانی كنند، تا مردم نتوانند با او تماس بگیرند و رفته رفته نام و یاد او فراموش شود. ولی پس از مدتی به هشام خبر دادند ویژگی های برجسته امام باعث شده كه تمام زندانیان به او گردیده و هم چو پروانه ی دور شمع وجودش جذب شده اند هشام برای حفظ ظاهر صدمه ای به امام نرسانید ولی دستور داد او پسرش امام صادق (علیه السلام) را تحت نظر به مدینه



[ صفحه 52]



ببرند حتی به دستور او این تهمت ناجوان مردانه را شایع كردند كه امام باقر (علیه السلام) یك نفر جادوگر است و در راه كسی با او تماس نگیرد سرانجام با توهین های بسیار نسبت به ساحت مقدسش آن حضرت را به مدینه بردند.

به روایت دیگر آن حضرت را به حبس فرستاد، به آن ملعون گفتند: كه اهل زندان همه مرید او گردیده اند پس به زودی حضرت را روانه مدینه كرد. پیش از ما پیك با سرعت فرستاد كه در شهرها كه در سر راهست ندا كنند در میان مردم كه دو پسر جادوگر ابوتراب محمد بن علی و جعفر بن محمد كه من ایشان را به شام طلبیده بودم میل كردند به سوی ترسایان و دین ایشان را اختیار كردند پس هر كه به ایشان چیزی بفروشد، یا برایشان سلام كند، یا با ایشان مصافحه كند خونش هدر است. چون پیك به شهر مدین رسید بعد از آن ما وارد شهر شدیم و اهل آن شهر درها را به روی ما بستند و ما را دشنام می دادند و ناسزا به علی بن ابیطالب (صلی الله علیه و سلم) گفتند و هر چه ملازمان ما مبالغه می كردند، در نمی گشودند و در آذوقه به ما نمی دادند چون ما به نزدیك دروازه رسیدیم پدرم با ایشان به مدارا سخن می گفت و فرمود كه از خدا بترسید ما چنان نیستیم كه به شما گفته اند و اگر چنان باشیم شما با یهود و نصاری معامله می كنید چرا از مبایعه ما امتناع می نمائید. آن بدبختان گفتند كه شما از یهود و نصاری بدترید زیرا كه ایشان جنریه می دهند و شما نمی دهید هر چه پدرم ایشان را نصیحت كرد سودی نبخشید و گفتند در نمی گشاییم به روی شما و چهارپایان شما هلاك شوید.



[ صفحه 53]



حضرت چون اصرار آن اشرار را مشاهده نمود پیاده شد و فرمود ای جعفر تو از جای خود حركت مكن و كوهی در آن نزدیكی بود كه بر شهر مدین مشرف بود. حضرت بر آن كوه برآمد و رو به جانب شهر كرد انگشت بر گوشهای خود گذاشت و آیاتی كه حق تعالی در قصه شعیب فرستاده است و مشتمل است بر مبعوث گردید، شعیب بر اهل مدین و معذب گردیدن ایشان به نافرمانی او، بر ایشان خواند تا آنجا كه حق تعالی می فرماید: «بقیة الله خیر لكم ان كنتم مومنین» پس فرمود كه مائیم به خدا سوگند بقیه خدا در روی زمین پس حق تعالی باد سیاهی تیره برانگیخت. آن صدا را به گوش مرد و زن صغیر و كبیر ایشان رسانید و ایشان را وحشت عظیم عارض شد و بر بامها برآمدند و به جانب آن حضرت نظر می كردند.

پس مرد پیری از اهل مدین پدرم را به آن حالت مشاهده كرد و به صدای بلند ندا كرد. در میان شهر كه از خدا بترسید ای اهل مدین كه این مرد در موضعی ایستاده است كه در وقتی كه حضرت شعیب قوم خود را نفرین كرد در این موضع ایستاده بود و به خدا سوگند اگر در بر وی نگشائید مثل آن عذاب بر شما نازل خواهد شد پس ایشان ترسیدند و در را گشودند و ما را در منازل خود فرود آوردند و طعام دادند و ما روز دیگر از آن جا بیرون رفتیم پس والی مدین این قصه را نوشت به هشام. آن ملعون به او نوشت كه آن مرد پیر را به قتل برسانید. پس هشام لعین به والی مدینه نوشت كه پدرم را به زهر هلاك كند و پیش از آن كه این اراده به عمل آید هشام به درك واصل شد.



[ صفحه 54]




[1] نقل از كتاب زندگاني آية ا... اشتهاردي ص 100.